روزنوشت

امروز مسابقه ورزشی بود و منم قسمت پرش طول مسئول اندازه گیری بودم. چند نفر دو متر و هفتاد تا پریدن. سن مسابقه دهنده ها بین ۱۵ تا ۱۷ بود. بهترین ها مدال و لوح تقدیر میگرفتن و در آخر روی نمره ورزشیشون هم اثر داشت. (مسابقه مدرسه‌ایی بود) من میدونستم قراره توی مدرسه هم نمره بگیرن. برای اینکه نمره‌شون خراب نشه، یک وقت هایی یک عدد بیشتر میگفتم. تا اینکه یک خانمی که اونجا نظارت می‌کرد مچم رو گفت و من از خجالت لیتر لیتر آب می‌ریختم.

خیلی خانم سخت گیر و مچ گیری بود. مسابقه اونقدر هاهم مهم نبود. دلم نمیخواست روحیه‌شون خراب بشه. خودشونو ناتوان احساس کنن. البته گول زدن هم خوب نیست.... نمیدونم دو راهیه بدیه.

بقیه رو عدد های واقعی رو میگفتم. شانسشون:))


خیلی خسته‌م.

خیلی خوش گذشت.

خیلی خندیدم امروز.

خیلی روحیه گرفتم.

....


مامان و بابام رفتن برام عروسک خریدن. خیلیییی نازن:))) اما متاسفانه باید ازشون برای کاردستیم استفاده کنم. کاش معلمم آخرش کاردستیم رو برای خودش‌ برنداره. من عروسک هامو پس میخوام. 

رفتن قشنگ گرون هم خریدن. من الان چطور دلم بیاد اینارو به یک آینده نا معلوم بسپارم؟؟؟ این رواست؟؟؟


امتحان ریاضی:))) باورم نمیشه...

۳ موافق ۰ مخالف
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان